سیاوشسیاوش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

سیاوش ماحصل عشق ما

خانه اسباب بازی

  سلام مامانی یه مدت بود که دیگه کمتر با اسباب بازیهات بازی میکردی و یکم بهانه گیر شده بودی و به قول معروف دنبال یه هم بازی هم قد خودت میگشتی  با هیچی نمیشد سرتو گرم کرد خلاصه این بهانه گیریهات مامانی رو به فکر انداخت تا کاری برات کنه انقدر این ور اون ور سر زدم انقده تلفن بازی کردم تا بلاخره تونستم مجموعه ورزشی فرهنگی خلبان شهید لشگری رو برات پیدا کنم یه روز صبح با هم شال و کلاه کردیم و رفتیم و اسم تو شازده پسر نازمو تو خانه اسباب بازی ثبت نام کردیم هفته ای 3 بار میبرمت تا حسابی بازی کنی و حالش رو ببری ..سیاوش اسم مربیت غزل جونه یک عالمه هم دوست پیدا کردی که من اسم همشون رو نمیدونم ..امروز که با هم رفتیم اونجا از غ...
19 آذر 1391

سیاوش و دومین محرم

سلام پسر قشنگم امسال دومین عاشورای حسینی رو پشت سر گذاشتی و من بنا به احترام سرباز کوچک آقا ابا عبدالله (ع)حضرت علی اصغر (ع)لباس این بزرگوار رو به تنت کردم تا نظر  این بزرگوار کوچک همیشه و همه جا پشت و پناهت باشه ..امسال هم عاشورای حسینی برای مراسم عزاداری به منزل مامان بزرگ رفتیم تا تو عزیز دلم از نزدیک با دسته های عزاداری و مردمی که با تمام وجود آقا ابا عبدالله (ع)رو صدا میزدند آشنا بشی ...به امید روزی که تاسوعا و عاشورای حسینی رو در حرم باب الحوایج آقا ابوالفضل العباس (ع) و امام حسین (ع)باشیم .دست این بزرگواران همیشه و در همه حال پشت و پناه همه کودکانمان باشد...         ...
17 آذر 1391

جشن قدم به روایت تصویر

سلام عزیز مادر در آستانه یک سال و دو ماهگی کم کم به جرگه بزرگسالان پیوستی و قدمهای کوچکت را آرام و استوار روی زمین گذاشتی چند روزی بود که تمرین میکردی و یکی دو قدم برمیداشتی ولی بالاخره بعد از چند روز تمرین و ممارست قدمهای زیادی رو برداشتی و مسافت طولانی تری را طی کردی من هم که اشک شوق در چشمانم جمع شده بود از ته دل آرزو کردم که هیچ وقت پاهایت به سنگ زندگی نخورد و مسیر زندگیت همیشه هموار باشد ...قامتت استوار و قدمهایت محکم نازنین نوپای من..   تبسم شیرین عشق گوشه ای از نگاه خداست تنها به نگاه او میسپارمت       ...
14 آبان 1391

پسرم 14 ماهگیت مبارک

نفس من و بابا سلام عزیز دلم الان تو 14 ماهگیت هستی و برای خودت آقایی شدی ماه پیش برای اولین بار بردمت عروسی  عروسی بهاره جون نوه دایی مامان تو ورامین ..خیلی خیلی خوش گذشت مخصوصا که از شب قبلش برای مراسم حنا بندان هم دعوت بودیم.با یه دنیا وسایل رفتیم خونه مامان بزرگ و از اونجا با خاله یلدا 4 نفری رفتیم ورامین ..شب حنا بندان کلی از دیدن آدمهای رنگا وارنگ و بزک بوزک کرده حال کردی و میخندیدی.بهاره جون یعنی همون عروس خانم با اون آرایش خوشگل و لباس نازش وقتی صدات میزد و بهت میخندید همچین دل ضعفه میرفتی که نگو و نپرس .کلی رقصیدی و دست دسی میکردی.حسابی خواب از سرت پریده بود و فقط بازیگوشی و نا نای نانای میکردی عذا گرفته بودم که...
1 آبان 1391
1